قهرمانان این داستان، عبارتند از پدرم علی اصغر افضل راوی داستان، ابوالقاسم حسین برجی، اخوان رفیع (شیر علی موسی، حسین موسی، غضنفر موسی و نصرالله موسی)، برادران خانلری (اکبر، حسین و عباس) و حسینعلی مبینی.
چاه غیب (قسمت چهارم) (برگرفته از کتاب افسانه ریگ جن تالیف نگارنده)
هنور به ظهر خیلی مانده بود ولی خورشید با هرچه نور و گرما داشت، میتابید و روی سر ما آتش میبارید. بعد از طی مسافتی، کمتر از یک جیغ راه، حدود دق عباسی زیر پای دشت آشتیان فعلی، مرد بلوچ ایستاده بود در حالیکه لبخندی پر دامنه بر لب داشت و بنظر میرسید بیمیل نیست آنرا طولانی کند و یا به قهقهه تبدیل نماید و حسین بی حال و بی رمق پای بوتهای تاغ، تاقباز خوابیده بود.
مرد بلوچ انگشت دست چپش را با دست راست کشید و صدایی از آن بلند شد. سپس زهرخندی زد و گفت:
«من که باورم نمیشود که این بچهها با یک مشت پوست و استخوان، توی این گرما دوام بیاورند.» و راضی از درفشانی و نکته گویی، به تک تکمان نگاه کرد، انگار تا به حال فرصت نکرده بود با فراغ بال همسفرانش را ببیند.
ابوالقاسم بی آنکه مرد بلوچ ببیند ادایش را در آورد.
عباس که دانههای عرق روی پیشانیش برق میزد، از فرط عصبانیت، آروارههایش را آنچنان با قوت فشار میداد که طولی نخواهد کشید، از درد دندان بنالد. و حتم دارم حاضر بود نیمی از عمرش را بدهد و در عوض یک فریاد بکشد. خورجینش را گذاشت و قد بر افراشت و در حالیکه نگاه مصممی در چشمهایش بود، به تکتکمان نگاه کرد. و انگار که میخواهد از همه قول بگیرد، با تحکم و بیحوصله گفت:
« پای این بنه بنشینید، و از اینجا جنب نخورید، تا من برگردم و یا برایتان کمک بفرستم. حواستان هم به اطراف باشد اگر سیاهی چیزی دیدید ریگ به هوا بپاشید تا دیده شوید.» و در حالیکه سعی میکرد نگرانیش را پنهان سازد، رفت. و مرد بلوچ هم.
خورشید وسط آسمان ایستاده بود و آتش میبارید، زمین زیر پایمان داغ بود، نه نای حرف زدن داشتیم و نه توان شنیدن. نه سویی در چشم و نه قدرتی در پا... هر کدام در گوشهای از سایهبانی که با چادرشبهایمان و بوتههای تاغ بر پا کرده بودیم، چمباتمه زده در دل به حال خود میگریستیم. با امیدی بسیار گنگ که به ناامیدی بیشتر میمانست و چشمانی که سیاهی میرفت و دیگر نمیدانستیم که چه خواهد شد، اگر کمک نرسد. و بهخوبی میدانستیم که اگر بخوابیم، هیچکس پیدایمان نخواهد کرد و شاید هرگز بیدار نشویم. اما عفریت مرگ در پوشش خواب آنچنان بر سرمان سایه گسترده بود که هیچکدام یارای مقاومت نداشتیم. رفقا یکی پس از دیگری به خواب رفتند و من با دقت به آهنگ خوابآور نفسهای بلندشان گوش میدادم. همه چیز به شکل غم انگیزی خوابآور بود و بیهوده میکوشیدم از فرو افتادن پلکهایم که بشدت سنگینی میکرد، جلوگیری کنم. حرفهای عباس در گوشم طنینانداز بود که: « اگر بخوابید ممکن است هرگز بیدار نشوید.» و من این را میدانستم که این یک خواب معمولی نیست، خواب مرگ است. که دارد ما را به وادی نیستی میکشاند. به یاد مرد بلوچ افتادم و هیجان زایدالوصفی را در خود احساس کردم...باید بیدار بمانم... باید بیدارشان کنم... پلکهایم سنگین و سنگینتر میشد و رمق از دست و پایم بیرون میرفت... فکر کردم ابوالقاسم را که نزدیک من خوابش برده بود، بیدار کنم. صدایش کردم. بیدار نشد. سرش داد کشیدم ولی انگار نمیشنید نه تنها او که خودم هم نمیشنیدم. به شدت تکانش دادم، بیفایده بود. برای لحظهای چشمم باز شد. متوجه اکبر شدم.... پلکهایم روی هم افتاد. نصرالله با لباس توی جوی آبی نشسته بود و مرتب سرش را زیر نوچنگ میگرفت، اما وقتی سرش را بالا میآورد هم لبهایش خشک بود و هم لباسهایش. بقیه همسفران دراز به دراز، لب جوی خوابیده بودند. نشستم لب جوی و مشتهایم را پر از آب کردم، اما وقتی به دهانم نزدیک میکردم خالی بود. دو بار- سه بار- سعی کردم اما دریغ از یک قطره آب. نگاهم به نصرالله افتاد. همه چیز جور دیگری شده بود. رودخانه خروشانی او را با خود میبرد. خودم را به او رساندم و دستهایش را گرفتم، اما یارای کمک به او را نداشتم. فریاد میکشیدم و کمک میخواستم اما صدایم در نمیآمد. از پشت اشکهایی که از زور استیصال در چشمانم حلقه زده بود، عباس را دیدم که آنطرف رودخانه ایستاده بود و به من نگاه میکرد، اما نگاهش خالی بود و هیچ نشانی از آشنایی در آن نبود! از جمعیت بسیاری که پشت سرش ایستاده بودند صداهای نا مفهومی به گوش میرسید که ناگهان صدایی آشنا مرا به نام خواند. مادرم بود: اصغرکم، اصغر، علیاصغر! و صدا لحظه به لحظه بلند و بلندتر میشد تا به فریاد تبدیل شد و احساس کردم به قلب و روح، تا مغز استخوانم نفوذ میکند و گرمای جانبخشی به همراه دارد... صدا را میشنیدم اما چیزی نمیدیدم. من کور شده بودم. چشمانم را میمالیدم و مادرم را صدا میکردم که ناگهان بیدار شدم در حالیکه دستهای نصرالله را در دست داشتم و به شدت تکان میدادم.
او چشمانش را باز کرده بود. دانه های ریز عرق روی پیشانی و بینیاش را پوشانده بود و بیحال و بیرمق و مبهوت به من نگاه میکرد. که صدای زنگ شتری، مرا به خود آورد و تصرالله را تکان داد. نگاهمان با هم برگشت و از ریگزار و تاغ زارها گذشت و سیاهی دو نفر شتر را دیدیم که با فاصلهای نسبتاً زیاد، دور و دورتر میشوند. با تبسمی از شادی که چشمهایمان را روشن میساخت، به هم دویدیم و من ریگ به هوا میپاشیدم و با هر آنچه صدا داشتم فریاد میزدم و نصرالله شتابزده با سر و صدا و تکانهای شدید دوستان را بیدار میکرد. و مرتب میگفت و تکرار میکرد، بیدار شوید –به هم بهگردید- شترها رفتند- بیدار شوید به هم بهجنبید... آنها اول بهتزده نگاه میکردند، اما وقتی هوشیار شدند و خود را در یافتند، با دیدن شترها جان تازهای پیدا کردند و با هر آنچه توانایی در خود سراغ داشتند ریگ به هوا میپاشیدند و جیغ میزدند... تا اینکه شترها راهشان را به طرف ما کج کردند.
لبهای خشکیده به لبخند بازشد و امید به زنده ماندن و نجات یافتن، خونی تازه در رگهایمان جاری ساخت. از خوشحالی دلمان میخواست بخندیم یا جیغ بزنیم، ولی نای هیچکدامشان را نداشتیم. بی اراده، لبخند بر لب، اشک میریختیم اما این اشکها تلخ نبود، زیرا اشک شوق بود.
ادامه دارد ....